دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

کمردرد

سلام شبخوش دوست جونام خوبید؟تازه ازخونه بابااومدیم،صرفاجهت دیدن جومونگ رفتیم خونه بابام ،چون ماهواره فعلامشکل داره،شوشوم خوابش برده من خوابم نبردگفتم باگوشیم بیام یه سربه وبلاگم بزنم امروزعصرنمیدونم چم شدهمش کمرم درد داره،مث دردای دوران قاعدگی،شایدچون وقتش نزدیکه براهمون گاهی میگم اگه حامله شده باشم چی میشه خدایا...عصری رفتیم سرى آخرویلای من روباگنج مظفرگرفتیم جدیداسرگرم اینامیشیم مازن وشوهرتنها یکم گشتیم بعدبرگشتیم خونه بابایی برادیدن جومونگ که شوشوجون از دیدنش جانمونن...تونی نی سایت یه همشهری و هم محله پیداکردم که دوست خوبی میشیم براهم فرداساعت9باهاش قرار دارم میریم بره دکترزنان خانم دکترقریشی امامن فعلاقصدندارم برم دکتروقرص الکی بخورم،تو...
29 مهر 1392

اومدم

سلام دوستای گلم دلم براتون تنگ شده بود...برای ثبت لحظه هام لحظه شماری میکردم.... عروسی و مسافرت کوتاه مدتمون خیلی خوش گذشت پنجشنبه ساعت 12قرار داشتیم حرکت کنیم...اما شوشو کارش طول کشیده بود برای اولین بار ماهم کمی دیرتر رسیدیم اخه همیشه داداش و زن داداشم دیرمیرسیدن...البته این بارم همزمان رسیدیم...رفتیم از دوست بابایی که سفارشش رو داده بود ساندویچ ها رو گرفتیم تا  تو راه بخوریم...یه 20دقیقه ای توماشین بودیم  بعد پیاده شدیم یه جای خوش منظره نهار مون رو خوردیم....خیلی چسبید... تا اونجا دوساعت و نیم نهایتا سه ساعت راه بود...ماهم 4بود رسیدیم جلو تالار...رفتیم لباسامون رو پوشیدیم و اومدیم تو جمع....بیش از حد تحویلمون گرفتن...
27 مهر 1392

کم مونده تابریم

ســــــــــــــــلام و بوس از روی ماهتون صبحتونم بخیر و خوشی انشالله...من که صبحم فوق العادست و خیلی پرانرژی ام...ازساعت6:30 بیدارم...بابای نی نی ایندم رفت شرکت اگه مرخصی بدن که کلا میاد نه که مرخصی ساعتی میگیره و تا12میادخونه...منم دارم لباس آماده میکنم و جم وجور میشم....حالـــــــــــــــــــــم خیلی خوبه خـــداروشکر خدایا این خوشی خشک خالی رو از ما نگیر و دل همه ی بنده هات رو شادکن و اونایی که راه غلط میرن رو هدایت کن... سرحال باشید دوستان و اینم آرتین عزیزم(نی نی پسرخالم ،نوه ی خالم)عکس چن ماه پیشه ...
27 مهر 1392

مبارکه

راستی یادم رفت بگم عصری نشسته بودم موبایلم زنگ خورد fatemeh  (خانم پسرعمه ی شوشوم)بود تعجب کردم خدایا برای چی زنگ زده؟ یه جورایی دلهره اومد سراغم...خواستم جواب ندم... آخه اون باید الان بیمارستان باشه برای زایمان یا اینکه حالش خوب باشه خونش باشه... جواب دادم با آرامش خاصی باهام صحبت کرد...گفتم خانمی خیره چه خبر...گفت الناز خانم انشالله خدایکی هم به شما بده...دیشب ساعت4 اینا دردم گرفته و الانم زایمان کردم و تمام شدم یه نفس عمیقی کشیدم نمیدونم یه جوری شده بودم... نی نی نــــــــــــــــــازش پسره گفتم خــــــــــــــداروشکر...انشالله قدمش خیره و سایه تون رو سرش باشه همیشه صورت ماهشو بپرس ... خــــ...
25 مهر 1392

من میرم...

درووووووود شبخوش بگو آخه کارو زندگی نداری که ساعت 15دقیقه ی بامداد نشستی پای نت؟ نیم ساعتی میشه از خونه ی بابایی اومدیم... صبح شوشوم ماشین رو برد تا صندلش رو هم درست کنه بعد رفته بود آرایشگاه اومد  نهارمون رو خوردیم ...قرار بود صبح ساعت9موهامو رنگ کنه بعد بره دنبال کارای خودش اما روز تعطیل بود دلم نیومد زودتر بیدارش کنم... خلاصه نهارمون رو خوردیم بعد موهای منو رنگید بلوند عسلی روشن که بهم میاد... بعدش رفت دوش گرفت منم بعد 50دقیقه موهامو شستم...بعدش رفتیم خونه ی مامان شوشو... (خداروشکر کسی ضدحال نزد) (کلی به خودم رسیدم) خواهرشوشوهم اونجا بود  و مامان شوشو بقیه نبودن...بعد بابای شوشو هم اومد و دور هم میوه شیرینی چ...
25 مهر 1392

تبریک

                                                       عـــــــــــــــــــــــید قــــــــــــــربان مـــــبارک   ...
24 مهر 1392

پارسای زن عموش

درود دیروز داشتم عکسای اضافی لپ تاپ روSHFT DELETEمیکردم (عکسای خانوادگی شوشو که مال هرکی رو زدفم فلش و دادم به خودشون،خواهر شوهر،برادرشوهر،همه و همه)که جای اضافی نگیرن...داشتم پاکشون میکردم که یهو یکی از عکسای پارسارو دیدم که زن عمو فداش بشه خیلی دوست داشتنیه به نظر من این عکس رو یه سالی قبل نامزدی من شوشو با داداشش اینا رفته بودن مشهد اونجا انداختن و تو این سفرشون بود که مامانش حواسش نبوده و فلاکس چای ریخته رو دست پارسا و دستش سوخته و مسافرت براشون زهرشده... الانم یه ذره جای سوختگی رو دست پارسا جونم هستش... بگــــــــــــــــذریم... یکم پیش بابای پارسا برادر شوشوم زنگید وگفت که صافکار که دوستشه گفته ماشی...
22 مهر 1392

چی بگم که خیلی تنهام...

سلام... اول از همه بگم دوستان نگران نشید قد این عنوانی که نوشتم دلتنگ و دپرس نیستم...همینطوری اومدبه ذهنم و منم نوشتم از دیروز درگیر کارای ترشی هستیم...اخ که دلم لک زده برای ترشی های خوشمزه  مون داداش و زن داداش خواستن که بریم خونه ی اونا و اونجا ترشی هارو دست کنیم...دیروز و امروز...خلاصه خیلی خسته شدیم هم من هم مامانم هم زن داداشم...بهونه ای شد برای کنار هم بودنمون دیشب زن داداشم الناز جون ازم پرسید الناز از نی نی خبری نیس هنوز؟گفتم نه قربونش بشم خیلی ناز داره...اه بابا نی نی بیادیگه نمیدونی همه منتظرتن؟ عید قربان نزدیکه...پنجشنبه احتمال میدادیم که شرکت تعطیل کنه ویا یه مرخصی داشته باشن که سه روز  رو خوش بگذرونیم...چ...
21 مهر 1392

امان از دست جاری

سلام روز همگی  بخیر دیروز عصرشوشو ماشین رو برد نشون صافکار بده منم رسوند خونه باباایرجم...نیس منم خیلی زرنگم زودی لب تاپ و وایمکس همه چی رو جمع کردم و دادم دست شوشوم و اومدیم خونه ی بابایی...شوشوم رفت و بعد یکی دوساعت تماس گرفتم که ببینم چیکار تونسته بکنه گفت رفتم داداشم(محمد)رو برداشتم ماشین رو بردیم پیش آشنای داداشم و قرارشدپنجشنبه ماشین رو ببرم تعمیرگاه...بردم محمد رو رسوندم خونشون پارسا ر و دیدم باشیرین زبونی شروع کرد به حرف زدن گفت مامان گردنش درد میکنه و منو کشوند خونشون...همینکه اینوگفت  کفــــــــــــــری شدم داغ کردم....چرا رفتی اونجا؟چرا بااعصاب من بازی میکنی.....تلفن رو قطع کردم...شروع کردم به smsدادن که خودت گفته ...
17 مهر 1392

خدا میشنوه میدونم

درود خــــــــــــــــــــــــــــــدایا دیشب گفتم شوشوم رفت دیدن همکارش...اومد با چه ولع و هیجانی از دختر همکارش تعریف میکرد از موهای بور و تقریبا فرش،از شیرین زبونی هاش،از اسمش که فاطمه بود...میگفت الناز خیلی نازبود...الناز دلم خون شد وقتی همکارم برگشت بهم گفت خدا یکی هم به شما بده یهویی شوشو اینطوری شد بعدش گفت الناز نمیگم که تاراحت بشی چون تو هیچ مشکلی نداری که بخوام طعنه بزنم و باکنایه چیزی بهت بگم...میدونم که خدا نمخیواد و بهمون نی نی نمیده فقط میگم دلم خالی شه وقتی بچه کوچولو میبینم تز خود بیخود میشم ...من و شوشوم هر دوتامون کشته مرده ی بچه هستیم...میگه وقتی همکارم گفت انشالله خدا یکیشم به شما بده تودلم گفتم کو خدا نمیده ...
16 مهر 1392